عصر بارانی

چه سنگین گذشت عصر بارانی ام
گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را
وامروز دوباره شکست
تکه ای از شکسته های قلبم
درآن گوشه ی پاییزی
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرفهایم
در بستری از بغض بخوابند
کاش گفته بودم...
کاش گفته بودم تو روزی بتی بودی
که قلبم ستایشت می کرد
دریغ از گوشه چشمی
که همان، بت شکنم کرد
وامروز...
بخشایش عذرم
مفهومی بی رنگ است
گمشده در اعماق تاریک قلبم...


وقت رفتن

وقت رفتن، تو چشماش نگاه نکردم
آسمون چشماشو ابری نکردم

با یه قلب پاره پاره، برمی گشتم از دیارش
به یاد اون گُل سرخی که می داد به دست یارش

قلب من براش می تپید، اون ولی چیزی نمی گفت
توی قلب ساده ی من، باز گُل عاشقی می شکفت

توی دنیایی که داره، آسمون پر از ستاره اس
من ولی دنیایی دارم، که شباش فقط خاطره اس

خاطراتی پُرِاز عشق، پُرِ از شادی و خنده
همه لحظه های نابی که دیگه برنمی گرده

همه واژه های این شعر بمونه به یادگاری
شاید یک روزی شقایق، بخونه برای یاری